الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 906
بازدید کل : 39458
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : mozhgan

فصل 1

تمام اندامش به شدت می لرزید  حتی با فشار دندان هایش نمی توانست لرزش محسوس

لبهایش را مهار کند .انعکاس کلمه ی برگشته همچنان در مغزش میپیچید و سرش را به دوران می انداخت.به زحمت بر خود مسلط شد و ارام و لرزان به سوی اتاقش رفت در را گشود و خود را روی تخت انداخت.چشم هایش را چندین بار باز و بسته کرداو واقعا در اتاقش بود.نه خواب بود و نه خیال و جمله ای که شاید بار ها در شیرین ترین رویاهایش میشنید و لذت می برد اکنون در بیداری ودر عالم واقع می شنید"یعنی واقعا او برگشته بود:" هر چند نمی توانست باور کند ولی حقیقت داشت.او بالاخره برگشته بود ولی چرا  حالا؟وایا این بازگشت انگونه که پیش از این ها تصورش را می کرد او را خوش حال می نمود؟مدتها بود که دیگر انتظارش را نمی کشید.شاید درست از اولین روزی که رفته بود

اما اکنون این بازگشت ناگهانی و غیر مترقبه چون زلزله ای ارامش شیرین زندگیش را بار دیگر به ویرانی می کشید و این اغاز فصل جدیدی بود که پایانش نا پیدا بود و مه الود.

خودش را روی تخت مچاله کرد.اعصابش چنان در هم ریخته بود که احساس می کرد فکرش از کار افتاده و مغزش را خوابی عمیق و سنگین ربوده است.به زحمت از جا برخاست و خود را به مقابل پنجره اتاق کشاند.پنجره ای که روز های بسیار در انتظار یک خبر خوش مقابلش می نشست و با ابر های دلگیر اسمان پنجره اشک میریخت.امروز هم باران می بارید و اسمان پنجره پر از ابر های دلگیر و سیاه بود و ذهن اشفته ی او به جای پیشروی در زمان حال به مرور گذشته ها می پرداخت و پلک های خسته اش را روی هم میکشاند.

 

********

 

چشمانش را که گشود باز همان تصویر کهنه و تکراری در اینه جا گرفت.

چقدر دلش میخواست به جای این تصویر کهنه که سال ها از تکرار ان در اینه می گذشت  تصویر چهره دیگری در قلب ارام و صاف اینه جا می گرفت.چهره ای لبخندی بر لب نشاطی در چهره و شوری در نگاه داشت.شاید چهره خود او سال ها پیش از این و یا یک چهره تازه.

تصویر در که دراینه از هم گشوده شد چهره اش در هم رفت .می توانست حدس بزند چه کسی وارد اتاق خواهد شد ولحظه ای بعد تصویر پدر با همان قامت متوسط و چهره همیشه نگران در حالی که با انگشت مو های سپیدش را مرتب می کرد در کنار تصویر او در دل اینه جا خوش کرد.لحظه ای سکوت برقرار شد .گویا پدر برای تسلط بر خود به این سکوت نیاز داشت.سپس در حالی که سعی می کرد کاملا خوددار باشد در اینه نگاهی به چهره دختر جوان انداخت و گفت:

_هنوز حاضر نشدی بابا؟

دختر جوان پوزخندی زد و بی حوصله پاسخ داد:

- تا چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه.شما برو من خودم میام.

_زود باش دختر...نمیشد امروز یکم زود تر کلاس رو تعظیل می کردی ؟

دختر جوان با حالتی عصبی از جا جست مقابل پدر ایستاد و با خشم گفت:

-نه نمی تونستم زود تر بیام.حالا چی شده؟اسمون به زمین رسیده ما خبر نداریم؟اصلا چرا باید عجله کنم؟این دو تا معلوم نیست چند ساله دارن با هم زدنگی می کنن حالا راه افتادن اومدن این جا واسه ما جشن عروسی راه انداختن که مارو مسخره کنن یا خودشون رو؟

پدر لحظه ای به سیاهی عمیق چشمان دخترش که برق خشم گیرایی عجیبی به انها بخشیده بود نگریست و با ان که می دانست حق با اوست قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و پاسخ داد:

_ تو حق نداری راجع به عموت این طوری حرف بزنی کیمیا.

-         مگه دروغ میگم؟

_ هر حرف راستی رو باید هورا کشید؟حالا بحث رو کنار بذار و زود تر حاضر شو.بعد از این همه گوشه نشینی حالام که بالاخره از لاکت بیرون اومدی نمی خوام مردم فکر کنن...

 

کیمیا با عصبانیت حرف پدر را قطع کرد و گفت:نه...اصلا ...منم نمی خوام...البته که نمی خوام  مردم بگن از وقتی که شوهرش ولش کرده رفته سراغ یه دختر بلوند امریکایی

داره دق می کنه ...نمی خوام فکر کننن از وقتی شوهرم هر جا نشسته علنی گفته که از اولم منو نمی خواسته و به زور پدرش با من ازدواج کرده منزوی شدم...می فهمی پدر؟

من خوب می دونم که شما ابرو دارید و نمی خواید تو جنگی که با پدر اردلان به راه انداختید بازنده باشید.شما می خواید من بزنم برقصم و هورا بکشم که خوشحالم زندگیم بر باد رفته .خوشحالم از شادی تو پوست خودم نمی گنجم که کلمه مبارک مطلقه کنار اسمم نشسته و تو این جامعه ی لعنتی همه جا جای منه.شادم از این که توی این چند ماه جرات نکردم حتی با پسر باغبون خونه مون سلام و علیک کنم...چرا دست از سرم بر نمی دارید؟از جون من چی می خواین ؟ یعنی چی مونده که بخواین؟یه روزی روی من معامله کردین و مجبور شدم با پسری ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و فرداش گفتین معاملات شما دو تا پول پرست به هم خورده و زندگی ما هم باید به هم بخوره تا تقاص کار شما رو پس بدیم...حالا دیگه چی میگین پدر عزیزم؟چرا نمی ذارین با درد خودم بسوزم و بسازم و بمیرم؟

 درست زمانی که اخرین فریاد کیمیا در اتاق پیچید یک بار دیگر در باز شد و زنی سراسیمه خود را داخل اتاق انداخت و گفت:

-         باز اشوب به پا کردی کمال؟خدا ازت نگذره.چرا دست از سر این بچه بر نمی داری؟

پدر دستپاچه پاسخ داد:

_ به جون خودت...به جون خودش من چیزی نگفتم اختر.نمی دونم چرا یه دفه عصبانی شد.

اختر چشم غره ای به شوهرش رفت به سوی کیمیا دوید و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد دلسوزانه گفت:

- چیه مادر ؟چرا گریه می کنی؟مثلا اومدی عروسی ها.این طوری که فریاد می کشی صدات میره پایینوکیمیا گوشه چشمانش را با دستمال خشک کرد وپاسخی نداد.مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:

-زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن...بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن .فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری... همه سراغت رو می گیرن.

کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت:

-می دونم ...می دونم ...الان میام.

بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.وقتی حرف های مادر تمام شدهر دو اهسته از اتاق خارج شدند.کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن.

بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش

رنگ و جلای تازه ای  به چهره  بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیمارزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد.

و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود.بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند.

کیمیا از نگاه هایشان احساس تنفر می کرد.گویا ان ها منتظر بودند بعد از متارکه ظاهرش هم تغییر کرده باشد.شاید روی سرش دنبال شاخ و کنار پاهایش دنبال یک دم بلند و به جای کفش هایش منتظر سم بودند.از این تصور لبخند تمسخر امیزی لبانش را گشود و در حالی که سعی می کرد خود را کاملا بی تفاوت نشان دهد همراه دختر عمو هایش و به اصرار ان ها به سوی میز جوان ها رفت.در همان حال فتانه دختر عمویش با همان شیطنت همیشگی کنار گوشش زمزمه کرد:

کیمیا با من بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم.

کیمیا با تعجب به چشمان او که از شیطنت برق می زدد نگاه کرد و گفت:

-         یه چیز جالب ؟!مثلا چی؟

 

_  تنها قوم و خویش  عروس خانم که در جشن شرکت فرمودند.

 

کیمیا خنده اش گرفت اما با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سوال دیگری نکرد و همراه فتانه به سوی میزی که او اشاره می کرد حرکت کرد.از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید.

مو های زیتونی و بلند یکی از ان ها که با حالتی خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود

توجه کیمیا را به خود جلب کرد و حدس زد  او باید غریبه ای باشد که فتانه از او حرف می زد.با این حال تا رسیدن به سر میز حرفی نزد.

وقتی نزدیک میز رسیدند همه از جا برخاستند حتی غریبه مو بلند.کیمیا با تک تک ان ها احوال پرسی کرد.وقتی به خشایار رسید او نگاه دلجویانه اش را به کیمیا دوخت و گفت:

_ بابت اون موضوع واقعا متاسفم. هیچ کدوم از ما باور نمی کردیم که...

کیمیا بلافاصله حرف خشایار را قطع کرد و گفت:

-         اره می دونم ...از لطفت ممنونم.

خشایار حرف دیگری نزد و کیمیا نگاهش را به مرد غریبه دوخت.او جوانی بود با قد کمی بلند تر از حد معمول و اندامی ورزیده .چشمانی یکدست ابی تیره داشت و نگاهش پر از شیظنت های کودکانه بود که با سنش که شاید 27/28ساله می نمود سنخیتی نداشت.

در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت:

- ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم...رابین خواهر زاده زن عمو.

کیمیا با تعجب نگاهی به صلیب طلایی رنگی که با زنجیری پهن و کوتاه به گردن رابین متصل شده بود انداخت و گفت:

-         رابین؟اهان همون رابین هود معروف منتهی بدون کلاه و تیر کمون .نه؟

 

صدای خنده جمع به هوا خاست.رابین هم با بیخیالی جالبی با صدای بلند شروع به خنده کرد.بعد دستش را پیش اورد .کیمیا نگاهی به چشمان درخشان و صورت ظریف و بچه گانه رابین انداخت و در حالیکه خود را عقب می کشید گفت:

-         معذرت می خوام.

 

رابین باز با همان حالت بی تفاوت لبخند ملیحی زد و گفت:

 

_ نه...من مذرت می خوام.فراموش کرده بودم که شما...

 

کیمیا لحظه ای به او که حرفش را نیمه کاره گذاشته بود خیره ماند.فارسی را با لهجه انگلیسی و طرز شیرینی صحبت می کرد ولی از این که با به کار بردن کلمه شما خود را از دیگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زیر لب نجوا کرد:"روشن فکر اروپا رفته...شما"

 

بعد اهسته روی صندلی نشست ولی هنوز کاملا جا به جا نشده بود که هلهله ی ورود عروس و داماد در گوشش پیچید.با بی میلی از جا برخاست و به در باغ نگاه کرد.

 عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و کیمیا از همان فاصله تشخیص داده بود که عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است.او پیراهن سفید ساده و کوتاهی بر تن داشت به گونه ای که اگر تور روی مو هایش را بر می داشت مسلما هیچ شباهتی به یک عروس نداشت . ولی صورتش را ارایش غلیظی پوشانده بود که کیمیا فکر می کرد باز برای پوشاندن چین و چروک های عروس خانم چهل و چند ساله کافی نبود و با هر خنده عروس خانم هزاران چین و چروک چون چاله های عمیق از هر گوشه ی صورتش سر بر می اورد و لب هایش با ان روژ لب سرخ اتشین به پهنای تمام صورتش باز می شد."واقعا سلیقه عمو نادر نادر بود."

 

وقتی عروس و داماد مقابل میز ان ها قرار گرفتند عمو نادر پیش از همه دست کیمیا را گرفت.او را به سوی خود کشید و رو به همسرش گفت:

 

_اینم کیمیا برادر زاده بسیار عزیز من ... کیمیا جان همسرم ایزابل .

 

عروس خانم یکی از همان لبخند های خوفناکش را نثار کیمیا کرد و با لهجه بسیار وحشتناکی گفت:

- خوشوقتم عزیزم .

 

کیمیا با سر از ان ها تشکر کرد و ارزوی خوشبختی نمود.بعد در حالی که به صحبت های او و بقیه گوش می کرد به نظرش رسید  برعکس ان چه پیش از این عمو گفته بود زبان فارسی ایزابل نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح هم بود.بیچاره زبان فارسی.

 

عروس و داماد پس از ان که عروس خانم چندین بار خواهرزاده اش را بوسید از کنار میز ان ها رد شدند .کیمیا اهسته از فتانه پرسید:

-مگه عمو نگفته بود خانمش ایرانیه ...؟مادر بزرگشون ایرانی بوده.

فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد:

- چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه.

     کیمیا زیر چشمی نگاهی به رابین انداخت و گفت:

    -اینم که صلیب گردنشه...چه جور مسلمونیه؟!اون موقع که عمو زنگ می زد خونه ما و                                                      

    بابا  مخالفت می کرد می گفت دختره ایرانیه .مسلمونه و از این حرفا .حالا چطور شده؟

 

 _  کیمیا تو راستی  حرفای عمو نادر رو باور می کنی؟مگه نگفته بود یه فارسی حرف می    زنه که نگو ؟این قدر خوشگله که حساب نداره؟پس کو؟چرا به چشم ما نمیاد؟می دونی  به  نظر من اگه خواهرزاده اش رو می گرفت خیلی بهتر از خودش بود.

 

    کیمیا با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:

 

-         خواهرزاده اش دیگه کیه؟

-          

فتانه به رابین اشاره کرد و گفت:

 

_خب این دیگه...ترو خدا نگاش کن عین عروسکه.پسر به این قشنگی دیده بودی؟

 

کیمیا در حالی که نمی توانست خنده اش را مهار کند گفت:

 

-         خجالت بکش فتانه !حالام دیر نشده عموت که عرضه نداشت شما ها اقدام کنید.

 

فتانه با چشم به الهام اشاره کرد و گفت:

 

_ اگه فرصت بدن چشم.

 

کیمیا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش با نگاه رابین که بچه ها دسته جمعی سرش ریخته بودند و دستش می انداختند تلاقی کرد .او واقعا بیش تر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان.نگاهش ساده و بی الایش بود و خنده هایش از ته دل و کودکانه و با شیطنت خاصی از پس همه بچه ها بر می امد.کیمیا با ان که از او خوشش امده بود ولی هر بار که او دوشیزه خانم صدایش می کرد دلش می خواست با مشت به فرق سرش بکوبد.ضمن ان که باید اعتراف می کرد زبان فارسی او واقعا بهتر از خاله اش بود.

 

ارنج فتانه را که روی پهلو خود حس کرد سرش را به طرف او خم کرد.فتانه اهسته گفت:

_ بیا یه خورده از این اطلاعات بگیریم.

کیمیا خنده ای کرد و پاسخ داد:

-         حالا که کار از کار گذشته .اطلاعات به چه دردی می خوره؟

 

_باشه از هیچی که بهتره .بذار سر از کار این عمو نادر در بیاریم

     کیمیا بلخندی زد و گفت :

    - عجب شیطونی هستی.خیلی خب بگیریم.

    فتانه چشمکی زد و رو به رابین پرسید:

    - اقا رابین شما تا حالا ایران اومده بودید؟

   

    رابین کاملا به طرف ان ها برگشت اما به جای ان که به فتانه نگاه کند به کیمیا نگاه    کرد.طوری که کیمیا تصور کرد صدای فتانه را با او اشتباه گرفته .اما برعکس تصورش

    وقتی رابین لب باز کرد نگاهش را به فتانه دوخت و گفت:

_بله یک بار با دوستام اومدم .

فتانه سری تکان داد و این بار پرسید :

- هیچ شده دلتون برای این جا  تنگ بشه؟

رابین لحظه ای با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:

 

_باید برای این جا دلتنگی می کردم؟

 

- خب اره .هر چی باشه ریشه خونواده شما تو این کشوره.

 

رابین این بار با تعجب بیش تری به فتانه نگاه کرد و پس از لحظه ای مکث که به اعتقاد کیمیا صرف جمله بندی فارسی شد گفت :

 

_کی یه همچین حرفی زده؟

   

به جای فتانه الهام پرسید:

- مگه مادر بزرگ شما ایرانی نیست؟

رابین خنده  بلندی کرد و بعد چند بار سرش را تکان داد  و قاطعانه پاسخ داد:

_نه!

 

بچه ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و فتانه دوباره پرسید:

- جدی میگید؟

_بله کاملا.مادر بزرگ من ایرانی نبود.اما پدر بزرگم مدتی در ایران کار می کرده برای همین هم خاله ایزابل در ایران متولد شده .فقط همین.

 

خشایار نگاهی به کیمیا کرد و با خنده گفت:

_دختر دایی جان!معنی ایرانی بودن هم فهمیدیم.

 

کیمیا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و الهام در حالی که از جا بر می خاست گفت:

- خیلی خب بچه ها حالا که وقت این حرفا نیست.

بعد رو به رابین کرد و ادامه داد:

-   خب شاید شما ایرانی نباشین ولی مسلما به رقص ایرانی علاقه دارین ...پس بهتره که بلند شین.

رابین سری تکان داد وبا لبخند گفت:

_ معذرت می خوام خانم .من با رقص فارسی اشنایی ندارم ولی تماشا کردن خوب بلدم.

الهام خنده ای کرد و گفت:

- قبوله ولی بعد نوبت شماست .غیر فارسی هم باشه پذیرفته میشه.

رابین باز لبخند زد و الهام  خیلی زود بچه هارا از صندلی هایشان جدا کرد .وقتی به کیمیا رسید نیشخندی زد و گفت :

_بلند شو خانم شما که دیگه ازادی.

کیمیا با خشم نگاهش کرد و پاسخی نداد.خشایار پا درمیانی کرد وگفت:

_ دختر دایی افتخار نمیدی؟

کیمیا نگاهی به خشایار و نگاهی به الهام کرد و گفت:

- من فعلا قصد ندارم ازادیمو جشن بگیرم.

الهام وقیحانه باز گفت:

- ولی من شنیدم اردلان جشن گرفته .اونم تو هیلتون.

 

کیمیا احساس کرد قلبش در تماس با اهن مذاب به سوزشی  دردناک افتاد.با این حال با زحمت بسیار بر خود مسلط شد و پاسخ داد:

- منم گذاشتم برای زمانی که یه زوج خوش قیافه فرانسوی پیدا کردم.

خشایار با تعجب به کیمیا نگاه کرد ولی او با بی تفاوتی از هردوی انها روی گرداند.اما الهام که ظاهرا دست بردار نبود دوباره گفت:

_ا...پس بیخود نیست که می خوای تشریف ببری سوربن.می خوای ازادانه دنبال الن دلن بگردی.

کیمیا با خشم دندانهایش را به هم سایید ولی قبل از ان که پاسخی بدهد صدای رابین افکارش را در هم ریخت:

_ کی می خواد بره سوربن؟

فتانه بلافاصله پاسخ داد:

- کیمیا خانم.دانشجوی ترم اینده ی دانشگاه سوربن.

 

رابین چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد.بعد لبخندی پر شیطنت زد و نگاهش را از او گرداند.کیمیا که اصلا متوجه منظور رابین نشده بود با تعجب به او نگاه کرد.ولی او هیچ عکس العمل دیگری از خود نشان نداد.

وقتی بچه ها از میز دور شدند کیمیا جهت صندلی را طوری تغیرر داد که ان ها را نبیند.حالا او رابین و اشکان تنها بودند.رابین خلاف انچه به الهام قول داده بود اصلا تماشاگر خوبی نبود و بی هیچ توجهی به بچه ها با اشکان مشغول به صحبت بود.در همان حال اقای الوند پدر اشکان به میز ان ها نزدیک شد.او با همان نگاه مهربان همیشگی چند جمله ای با کیمیا صحبت کرد و بعد به اشکان گفت:

_بابا پاشو ماشینت رو از سر راه بردار.اقای مرتضوی می خواد بره بیرون کار داره.

 

اشکان بلافاصله از جا برخاست و با گفتن جمله ی "عذرت می خوام الان برمیگردم"همراه اقای الوند به طرف درباغ رفت .

کیمیا که با رابین تنها مانده بود بلافاصله از جا برخاست و با خود اندیشید "حالا زوده که خاله زنک ها شروع کنن به وراجی"

رابین لحظه ای نگاهش کرد و با لحنی کودکانه پرسید:

_ شما دیگه کجا میرید من تنها میمونم.

کیمیا خنده اش گرفت و پاسخ داد:

- میرم یه تلفن ضروری بزنم.

رابین باز با همان حالت بچه گانه گفت:

_ حالا صبر کن یه نفر بیاد بعد برو.

کیمیا این بار نتوانست خنده اش را مهار کند و در حالی که می خندید بی اختیار نشست و در همان حال گفت:

- خیلی خب مامان میشینم تا تنها نمونی.

رابین لحظه ای متفکرانه به او خیره ماند و بعد گفت:

_ منظورتون از مامان چی بود؟یعنی من مادر شما هستم؟

کیمیا به زحمت خنده اش را فرو داد و گفت:

- نخیر اقا یعنی این که من مادر شما هستم.

این بار رابین با صدای بلند خندید و بعد بی ان که از کیمیا رنجیده باشد پاسخ داد:

_ حالا که این طوره لطفا برای من میوه پوست بکن مادر.

کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و پاسخ داد:

- عجب رویی داری بچه امریکایی.

رابین باز هم با صدای بلند خندید و گفت:

_خب پوست نکن.چرا دعوا داری؟امیدوارم سه ترم پشت سر هم تو سوربن مشروط بشی.

کیمیا چشمان گرد شده از تعجبش را به رابین دوخت و گفت:

- تو چی گفتی؟

_هیچی گفتم سه ترم مشروط بشی.

 - واقعا که...

_عصبانی نشو حالا چی میخوای بخونی بچه شرقی؟

- چه کار داری؟

_ بازپرسم.

- ما یه اصطلاح بهتری هم داریم.

رابین لحظه ای متفکرانه به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:

_خودم بلدم.ولی بهتر نیست یکم مودب باشی؟

کیمیا بی اختیار لبخند زد و بعد اهسته گفت:

- معذرت می خوام .راستش فکر نمی کردم فارسی تو این قدر خوب باشه.

رابین که حالا باز همان حالت بی تفاوت را به خود گرفته بود گفت:

_خیلی خب.یادم باشه اگه یه روز یه بچه شرقی رو تو غرب دیدم با فحش هایی که معنیشون رو نمی دونه ازش پذیرایی کنم.

 

کیمیا باز خندید و گفت:

- گفتم که معذرت می خوام...در ضمن بناست شیمی بخونم .

 

رابین سری تکان داد و پاسخی نداد و کیمیا از زیر چشم نگاهی به ابی دریایی چشمان او کرد و بی اختیار لبخندی تحسین امیز زد .در همان لحظه صدای رابین به گوشش خورد که گفت:

_ dous fracais pavlez?  (بلدید فرانسه حرف بزنید؟)

کیمیا لحظه ای حیرت زده به او نگاه کرد و بعد گفت:

- اهان فرانسه .اره کلاس میرم.

بعد دوباره با تعجب به رابین نگاه کرد و گفت:

- شما فرانسه بلدید؟

رابین لبخند پر شیطنتی زد و پاسخ داد:

_ نه چندان.

کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- ما که بالاخره نفهمیدیم شما ها کجایی هستیدعمو میگه ایرانی.خودت فرانسه حرف می زنی.خاله ات که جدید ترین نوع زبان فارسی رو حرف میزنه .ما که راستی راستی گیج شدیم.

رابین لبخندی زد و گفت:

_چیه مرموزیم؟می ترسی؟یا شاید هم فارسی حرف زدن ما ناراحتتون کرده؟

 

- فارسی شما که نه.ولی خاله تون روح همه ادبا و شعرای ایرانی رو از حافظ و سعدی گرفته تا پروین و بهار اشفته می کنه.

رابین خنده ی بلندی سر داد و گفت:

_شما خیلی رک و راحت حرف میزنید .من از جانب خاله به خاطر لهجه افتضاحش از شما معذرت می خوام.تازه خبر ندارید قبل از این مراسم من و عموی شما کلی باهاش تمرین کردیم تا این چهار تا کلمه فارسی رو یاد گرفته .بی استعداده .چه کار کنیم؟

کیمیا سری تکان داد و در همان لحظه چشمش به الهام افتاد که غضب الود به سوی ان ها می امد.لبخندی زد و از جا برخاست.رابین با تعجب به او نگاه کرد و گفت:

_راستی این که می پرسید اهل کجا هستیم خودم هم درست نمیدونم.ولی شناسنامه میگه  متولد بالتیمور هستم.

کیمیا در حالی سعی می کرد بحثش را با رابین قبل از رسیدن الهام تمام کند گفت:

- ممنون.

رابین متعجب نگاهش کرد و پرسید :

_بابت چی؟

کیمیا که تمام حواسش متوجه الهام که چند قدمی بیس تر با او فاصله نداشت بود سرسری گفت:

- همون چیزی که گفتی دیگه.

رابین جهت نگاه کیمیا را دنبال کرد و با خنده معنی داری گفت:

_نترس.انقدر رقصیده که نفس نداره.

کیمیا بی اختیار دوباره نشست و گفت:

- منظورت چیه؟

رابین مو های قشنگ زیتونی رنگش را در هوا تکان داد و گفت:

_هیچی یعنی این که فعلا جنگ فیزیکی صورت نمی گیره.

کیمیا  که از تیزهوشی رابین حیرت کرده بود بی اختیار به رویش لبخند زد.رابین یکی از ابروهایش را به زیبایی بالا انداخت و در حالی که زیبا ترین نگاه هایش را پیشکش کیمیا می کرد پرسید:

- شما خندیدن هم بلدید؟

رسیدن الهام به کنار میز فرصت پاسخ را از کیمیا سلب کرد و او ترجیح داد سکوت کند.الهام همان طور ایستاده نفس زنان گفت:

-  مزاحم که نیستم؟

به جای کیمیا رابین پاسخ داد:

_از نظر من که زیاد نه.

الهام طعنه رابین را نشنیده گرفت و صندلی کنار او را اشغال کرد.کیمیا که در رفتن مردد بود همچنان بر جای نشست.الهام لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:

-خب نظرتون راجع به هنر ایرانی چیه؟

رابین چشمکی به کیمیا زد و گفت:

_عالی بود خانم.واقعا عالی !

الهام نگاه معنا داری به کیمیا کرد و به طعنه گفت:

- البته هنر مند تر از منم این جا هست.منتهی امروز نمی دونم چرا حوصله اش رو نداره.

کیمیا به الهام چشم غره ای رفت ولی رابین با نگاهی تحسین امیز به کیمیا لبخند زد و گفت:

_ فکر می کنم این دیگه از بد شانسی ماست.

کیمیا با عصبانیت پاسخ داد:

- جای شما بودم هر چرندی رو که میشنیدم باور نمی کردم.

رابین متواضعانه لبخندی زد و پاسخ داد:

_ هر چی شما بگید.اگه اصرار دارید باور نکنم خب نمی کنم.چرا دیگه عصبانی میشید؟

کیمیا  که سعی می کرد بر خود مسلط شود لبخندیزد و پاسخ داد:

- نه عصبانی نیستم.

به جای رابین الهام که از برخورد رابین با کیمیا هم شاکی بود پاسخ داد:

- میدونی رابین خان.. دخترعموی من تازگی ها خیلی بد اخلاق شده.البته نه با همه...تا جایی که من میدونم امشب هم به این مجلس زورکی اومده.از وقتی پذیرش دانشگاه رو گرفته خیلی کلاسش رفته بالا.دیگه هیچ کس رو تحویل نمی گیره.

 

کیمیا با عصبانیت به الهام نگاه کرد ولی او بی اعتنا ادامه داد:

- عمو جان میگه کیمیا می خواد بره نتردام راهبه بشه.

رابین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:

_مگه شما هم راهبه میشید؟

قبل از ان که کیمیا پاسخی بدهد الهام گفت:

- نه به اون نحو که شما فکر می کنید.منظورم اینه که می خواد ترک دنیا کنه.شما باورتون میشه اونم تو یه کشور ازاد بدون مزاحم....

کیمیا که تحملش را از دست داده بود با عصبانیت تقریبا فریاد کشید:

- ساکت شو.به تو هیچ ربطی نداره که من می خوام چه کار کنم.من برای خودم زندگی می کنم.

و بعد از جا بلند شد.الهام خنده ای کرد و گفت:

- چی شده؟چرا عصبانی شدی؟باهات شوخی کردم.بی جنبه واقعا که...میدونی کیمیا بهت برنخوره ولی با این اخلاقی که تو داری اگه منم جای اردلان بودم  همون کاری رو می کردم که اون کرد.

 

بغض راه گلوی کیمیا را سد کرد.نگاهش را هاله ای از غمدر خود گرفت و بی انکه پاسخی بدهد از میز انها دور شد.

 

 

 *******

 

- گوش کن کاوه جان !تو بهتره برای زندگی خودت تصمیم بگیری و به دیگران هم کاری نداشته باشی.من به اندازه کافی برای  خانواده ام فداکاری کردم.بهتره به جای نصیحت کردن من دست اون شازده خانوم رو بگیری و سری به خانوادت بزنی.تو اگه واقعا تا این حد نگران اونا هستی احداقل نه سالی یکبار دوسال یکبار بهشون سر بزن .

 

_من این جا گرفتارم دختر.تو که اون جا هستی ولشون نکن برو.تو نمی دونی مادر و پدرمون چقدر ناراحتن.حق هم دارن اگه تو بری حسابی تنها میشن.

 

- خب این که مشکل بزرگی نیست اقا.تا حالا من پیششون بودم حالا تو بیا.

 

_این چه حرفیه؟خودت بهتر میدونی که من نمی تونم بیام.من این جا خونه زندگی دارم.تو که بی خود و بی جهت می خوای خودت رو اواره کنی این کار رو نکن.تو چطور می خوای چند سال تک و تنها تو یه مملکت غریب زندگی کنی؟اصلا رفتن تو به فرانسه درست نیست.من اگه جای پدر بودم هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم.

 

کیمیا با عصبانیت فریاد کشید:

- اولا من از کسی اجازه نگرفتم که بخواد بده یا نده.ثانیا چطور واسه خودت خوب بود واسه من ایراد داره.

 

_تو چرا نمیفهمی؟واسه من این چیزا عیب نیست.من مردم ولی تو یه زنی.اونم یه زن مطلقه.

 

چشمان کیمیا برای لحظه ای سیاهی رفت.بالاخره از ان چه می ترسید به سرش امد و این جمله شوم را شنید.چقدر شکیبایی کرده بود که این جمله را نشنود.ولی حالا...لرزش محسوسی لب هایش را به حرکت در اورد و نگاهش رنگی از غم به خود گرفت.تمام خشمش را در صدایش جمع کرد و بر سر برادرش فریاد کشید:

- لطفا خفه شو ! لازم نکرده برای من تصمیم بگیری.مردی به جنسیت نیست به غیرته که تو نداری.

صدای کاوه از ان سوی خط بلند شد:

_چرا عصبانی میشی خواهر؟من...من که منظوری نداشتم.برای خودت میگم.فردا مردم برات هزار جور حرف در میارن.میگن ازاد شد رفت پی عیاشی...

کیمیا با عصبانیت سخن کاوه را قطع کرد و فریاد کشید:

- گفتم خفه شو.

و بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.سعی کرد بغضش را مهار کند.خودش را روی میز تلفن رها کرد و چشمانش را محکم به روی هم فشرد.در همان حال صدای باز شدن در را شنید

اما حوصله باز کردن چشم هایش را نداشت.از صدای پاها ورود مادرش را تشخیص داد ولی باز هم بی صدا به همان حال باقی ماند.صدای گام های مادر لحظه به لحظه نزدیک تر میشد و بالاخره دست های نوازشگر او را روی مو هایش احساس کرد.چشم های پر از اشکش را لحظه ای از هم گشود.نگاهش را به مادر دوخت و اهسته زمزمه کرد:

- مادر یعنی من واقعا یه زن مطلقه هستم؟

مادر او را در اغوش کشید و پاسخ داد:

_به حرف های کاوه گوش نکن.اون عقل درست و حسابی نداره.تو نباید از دستش ناراحت بشی.

کیمیا نگاه پر درد مادر را که دید به زحمت لبخندی زد و گفت:

- ولی حق با اونه مادر.کاوه همون حرفایی رو زد که همه پشت سرم میزنن.حتی گاهی جلوی روم هم با گوشه کنایه می گن.مادر چرا باید سرنوشت من این طوری بشه؟

 

اختر خانم به زحمت بغضش را فرو داد و با لبخندی اندوهناک پاسخ داد:

_نگران نباش عزیزم.همه چیز درست میشه.من اطمینان دارم.فقط باید یه کم حوصله کنی .وقتی از این جا بری کم کم همه چیز یادت میره.تو دختر مقاومی هستی این طور نیست؟من مطمئنم که این مشکلات کوچیک هیچ وقت نمی تونه شیر زنه منو از پا در بیاره.بهم بگو دخترم...بگو که من درست می گم.بگو که تو می تونی از پس مشکلات بر بیای.

 

کیمیا لحظه ای به چشمان نگران و منتظر مادر خیره ماند و بعد گفت:

- اره مادر مطمئن باشید.حق با شماست.به زودی همه چیز درست میشه.هیچ کس نمیتونه گریه منو ببینه.

اختر خانم لبخندی از روی رضایت زد و گفت:

_افرین دخترم تو باعث افتخار من هستی.

کیمیا غصه دار پرسید:

- مادر از این که می خوام ترکت کنم از من دلخوری؟

 

_نه عزیزم.تو اون کاری رو بکن که فکر می کنی درسته.اصلا هم به این چیزا فکر نکن.من و پدرت به نبودن تو هم مثل نبودن کاوه عادت می کنیم.من به انتظار اون روز که دخترم خانم مهندس بشه و برگرده و دهن همه حرف مفت زنهای فامیل رو ببنده جلوی همین پنجره میشینم و منتظر می مونم تا ببینم دخترم کی چمدون به دست با یه مدرک مهندسی با درجه عالی تو این کوچه دوباره پیداش میشه.

 

کیمیا چند لحظه ای به مادر خیره ماند و بعد اهسته زمزمه کرد:

- مطمئن باشید مادر .مادر قول میدم شما رو به ارزوتون برسونم و سربلندتون کنم.

مادر باز دستی به مو های دخترش کشید و گفت:

_من به تو اطمینان دارم عزیزم.ولی تو هم باید من و پدرت رو ببخشی.ما ندونسته ونا خواسته زندگی تو رو سیاه کردیم.باور کن دخترم که هیچ کدوم از ما نمی خواستیم که این اتفاق پیش بیاد و حالا که داری از این جا میری دلم میخواد یه زندگی تازه رو شروع کنی.بدون عذاب و ناراحتی چیز هایی که این جا داشتی و از دست دادی....تو که ما رو می بخشی نه؟

 

کیمیا به نشانه تایید سر تکان داد و مادر دو باره گفت:

_افرین عزیز دلم.اینم یادت باشه که پدرت به هر حال یع پدره.هر چند که درمورد زندگی تو مرتکب اشتباه بزرگی شد و شاید برای همینم هست که این بار در مقابلت سکوت کرده تا اون کاری رو که به نظرت درست میاد انجام بدی.رفتن تو برای من و پدرت اسون نیست.مات ارزو داشتیم که تو این جا در نزدیکی ما زندگی کنی و ما شادی در اغوش کشیدن نوه هامون رو حتی برای یک بار هم که شده تو زندگی احساس کنیم .ولی ظاهرا سرنوشت خواب های دیگه ای برای ما دیده.ما هم قصد کردیم تسلیم اون چیزی که پیش میاد بشیم.دختر قشنگم ! دعای خیر من و پدرت همیشه با توئه و همین برای موفقیت تو کافیه فقط سعی کن عاقل باشی و خودت رو خیلی عذاب ندی .مطمئن باش ما همه  ترو دوست داریم خیلی بیش تر از همیشه.

ما به روح بزرگ تو وقدرت تحملت افتخار می کنیم.حتی کاوه هم در مورد تو همین نظر رو داره.تو پیروز این میدون هستی من بهت قول میدم.

 

کیمیا ناباورانه به مادر نگاه کرد ولی دلش نیامد با او مخالفت کند.لبخندی زد و گفت:

- من تمام سعی ام رو می کنم.

_ افرین دخترم.دلم می خواد کاری کنی که اردلان و خونوادش به خاطر از دست دادن گوهری مثل تو تا اخر عمر حسرت بخورن. دلم می خواد همه بفهمن دختر من یه شیرزن واقعیه.

 

کیمیا دلسوزانه اشک های مادر را پاک کرد و در دل گفت:"بیچاره مادر! چقدر به خاطر من باید اشک بریزه"و بعد سعی کرد حالتی بی تفاوت و شاد به خود بگیرد و در همان حال گفت:

- خانم ببخشید.میگن رسم نیست پشت سر مسافر گریه کنی شگون نداره.

مادر بار دیگر کیمیا را در اغوش کشید و گفت:

_ مادر فدای این مسافر چشم سیاه.

کیمیا لبخندی زد و از جا برخاست.مادر گفت:

_ من که هر چی به ذهنم می رسید چپوندم تو چمدونای تو.خودت چیز دیگه ای تو نظرت نیست؟

- نه مادر جون.باور کن اون جا قحطی نیومده.همه چیز هست.

_میدونم هست ولی به خوبی این جا نیست.

- باشه دست شما درد نکنه .ولی ترو خدا خیلی خودتون رو به زحمت نندازین.

_ نه مادر جون.چه زحمتی؟واسه تو نکنم واسه کی بکنم؟من که غیر از تو کسی رو ندارم.

 

کیمیا نگاهی به اسمان ابری چشمان مادر کرد و گفت:

- ترو خدا دوباره شروع نکن مامان.کم کم داری از رفتن پشیمونم می کنی ها.

اختر خانم به زحمت خنده ای کرد و پاسخ داد:

_بی خود می کنی.تو باید بری و با یه دنیا افتخار برگردی.

 

کیمیا نزدیک مادر امد با خنده گفت:

- به شرط این که شما این قدر بی تابی نکنی.ا

اختر خانم به سختی بغضش را فروخورد و گفت:

_من و بی تابی؟حرفا میزنی کیمیا ها؟خانم مهندس! من که گفتم کلی به رفتن تو امید بستم پس دیگه از این حرفا نزن.این فکر ها رو هم دور بریز.

 

کیمیا لحظه ای به چشمان مادر خیره شد و با خود اندیشید"چشمان همه ی مادر ها وقتی دروغ می گویند این حالت را به خود می گیرند."

مادر که خیره خیره به کیمیا نگاه می کرد با نعجب پرسید:

_چیه چرا این جوری منو نگاه می کنی؟

- علت خاصی نداره.فقط می خوام سیر نگاهتون کنم.ایرادی داره؟

مادر در حالی که از جا بر می خواست لبخندی زد وگفت:

_ایرادی نداره دختر کوچولوی احساساتی.

کیمیا به طرف مادر برگشت.لبخندی زد وگفت:

- بهم قول بدید وقتی من این جا نیستم خیلی خودتون رو اذیت نکنید.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: